نمیدونم شما هم تجربه کردید یا نه این وضعیت رو: از یکی، بنابه هر دلیلی، خوشت میآد و میری تو نخش و اگر بتونی، بهش پیام میدی و باهاش حرف میزنی—یا اگر نه، از دور باهاش لاس وهمآلود میزنی—و فکر میکنی اگر بتونی باهاش یهجور رابطه بسازی، رابطۀ قشنگی میشه—لزوماً هم رابطۀ عاطفی منظورم نیست؛ مثلاً فکر میکنی دوستهای خیلی خوبی میشید برای هم. و بعد از چند روز، دیگه دستِبالا یکی، دو هفته، طرف یه کاری میکنه، یه حرفی میزنه، یه موضعی میگیره که کلاً از چشمت میافته. بعد به عقلِ خودت شک میکنی. میشینی طرزفکر و پیشفرضهات رو وارسی میکنی تا ببینی چرا و چطور تبدیل شدی به آدمی اینقدر سَبُکمغز و مَزبَلهگرد که از یکی مثل این خوشت اومده.
اون چند خط اول رو هستم ها
ولی مابقی رو نه
همون چند خط اول خوبه دیگه
خب پس چون دختر خوبی ام بیا چهار تا دونه پست بنویس.
دیگه چی؟
پیش اومده برام اما زیاد خودم رو سرزنش نمیکنم چون معمولا یا طرف مقابل عجیب غریب بوده یا من معیار اشتباهی داشتم. که خب کاری نداره بعدش معیار رو درست کردم.
مرحبا. تو دختر خوب منی